بلاگ کوچولوی تنهایی من

ساخت وبلاگ

همه چیز عجیبه. هیچی سر جاش نیست.

دلم میخواد دوباره شروع به نوشتن کنم. دلم میخواد بتونم برگردم به دوره ای که وقتی به چیزی فکر میکردم خیالاتم پر میکشید به ناکجا آباد و توی یه دنیای دیگه غوطه ور میشدم...

بیشتر از دو ماه گذشت و هنوز هیچی.

خیلی چیزا عوض شده اما هیچی طوری که باید نیست. بهتر از قبله اما یه جور ترک اعتیاد با یه ماده مخدر مهلک تره...

بازم صبر میکنم. ببینم قراره چی بشه

بلاگ کوچولوی تنهایی من...
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت: 12:11

خب، دو ماه گذشت. دو ماه عجیب. دو ماه که واقعا شوکه کننده بود برام. این 6 ماهه اول سال واقعا به اندازه باقی عمرم روم تاثیر داشت. خندیدم. عاشق شدم. شکستم. تصمیم گرفتم. گریه کردم...عقبم از قولی که به خودم دادم. نه اینکه فراموش کرده باشم، نه. انرژیمو از دست دادم. خالی شده روح و روانم. به یه حالت خلا مانند رسیدم و بی وزنی. همینجوری معلق دام آروم به اطراف کشیده میشم. مثل این فیلما که از فضا میگیرن... کاملا هم هوشیارم اما تقلایی برای تکون دادن (حتی) یه انگشتمم نمیکنم. میخام ببینم چی میشه. نمیدونم منتظر چی هستم که اینجای کار ثابت موندم و هیچ اقدامی نمیکنم. خب بگذریم.بریم یکی دو ماه دیگه برگردیم... بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 80 تاريخ : چهارشنبه 5 مهر 1402 ساعت: 17:25

خب این یه شروع جدیده.میدونم کسی نمیخونه اینجا رو. کسی سر نمیزنه و کسی کامنت نمیذاره. اگرم خونده بشه یا کامنتی گذاشته بشه ازین گذری‌هاست و قرار نیست خواننده ثابت داشته باشم.سالهاست که تصمیم گرفتم چیزی رو شروع کنم. سالهاست که هر چند وقت یه بار تصمیماتی میگیرم که مدتی بعد سرد میشم و عملی نمیشه.امروز، الان، میخام بنویسم که یادم بمونه. هم تصمیمم رو هم دلیلشو. میخام چند سال دیگه بشینم فکر کنم که چی شد که الان(همون چند سال دیگه) توی این وضعیتم.خب، شروع کنیم. مدتیه از آشنایی با اون میگذره. خب بعد از این همه سال، به خودم گفتم شاید از روی تنهاییه، شاید شهوته، شاید نمیدونم، هر دلیلی غیر از چیزی که بخاطرش قلبمو روش باز کردم.آسیب دیده، تنهاست، ممکنه هر کاری ازش سر بزنه، اما عاقله، کاری نمیکنه که پشیمون بشه. حداقل سعی میکنه اینجوری باشه.فشار آوردم بهش و اینو میدونم. ناراحتش میکنم و میدونم. اما دوسش دارم و میدونه، میدونم...اول برای خودم، برای آرزوهام، برای یه زندگی دائم‌السفر بودن، طبیعت گردی و بقیه لذتهایی که همیشه دلم میخاسته. دوم برای اون، برای زندگیش، برای اینهمه آسیبی که دیده، برای نوع نگاهی که بهش میشه و واقعا نیست... برای بدست آوردنش(البته به خواست خودش) میخام شروع کنم. یه سری فایل گرفتم، باید یاد بگیرمشون. باید، باید، باید. چه باشه کنارم، چه نباشه، نبودنش بزرگترین حسرت زندگیم خواهد بود و از ته قلبم اینو میدونم. عذابی که بعدا خواهم کشید رو از الان حس میکنم، از الان شبا قلبم درد میکنه، بغض میکنم و از فشار بغض تا حد مرگ خفه میشم. اما بخاطر خودم، بخاطر اون، باید برسم به چیزی که میخام. دو سال از الان. قسم میخورم یه روزی به همه خواسته هاش برسونمش. حتی اگر توی زندگیش نباشم...امروز، جمعه، ۶ بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1402 ساعت: 11:18

1) شبها، مینشینم و به گلدانهایم نگاه میکنم. گاهی سرفه امانم را میبُرد. کافئین بالا می آورم و بیخوابیهای پیاپی. هرچند قیافه ام را که ببینی حس میکنی الان است که از خستگی و خواب آلودگی بیهوش شود.شبها، نشخوار میکنم تمام روز و اتفاقاتش را. دیشب، خوب نبودم. به کجا داریم میرویم؟ با چه سرعتی؟ چه عجله ای است؟ این روزها حجم اتفاقات آنقدر زیاد است که درکشان سخت است. توضیح نمیدهم، میدانی خودت.2) ناپلئون اگه میدونست قراره شیرینی بشه قطعا عاشق دزیره نمیشد. همینه که هست.3) یادت هست؟ صدای پرندگان. ساعت 3 صبح. کنار رودخانه اترک. خواب بودی. من لنسرت را برداشته بودم، طعمه زدم و به آب انداختم. نور ماه در آب، صدای پرندگان، سکوت شب...4) دلم تنگ شده. برای خودم. دلم برای صندلی ته کافه«ما ستا»، برای روزهایی که هنوز همه دور هم جمع میشدیم، یوسف، شاهین،ممد،سحر،سیمین،شهاب،حامد،حمیدرضا(گاد)، سارا،رامین، حامد، کاملیا... تمام شدند روزهایی که همه چیز بد بود اما زندگی زیباتر بود.دلم برای نان و پنیر عصرها، وقتی از سینما آزادی تا چهار راه طالقانی پیاده میرفتم و نرسیده به کافه از نانوایی دوتا بربری میگرفتم و مینشستیم میخوردیم و چه لذتی داشت و چقدر میچسبید.نمیدانم دلیلش چیست اما آن روزها از 6 عصر تا 12 شب مینشستیم، ساکت، ولی خسته نمیشدیم. آری ساعت 6 صبح بیدار میشدم، سر کار میرفتم و 12:30 شب میرسیدم خانه. تازه دوش هم میگرفتم و نمیدانم چند ساعت بعد خوابم میبرد اما خسته نمیشدم. این روزها، خسته ام. روحی، جسمی... خسته ام، خسته...5) فقط برای شروع کردن بود. مینویسم. اما نه شرح حال و نه خاطره. کسی نیست که بتوانم برایش حرف بزنم. اعتیاد به توهم خاطره اش را هم که ترک کردم. سعی میکنم بنویسم. داستان. نمیدانم... Adblock tes بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 51 تاريخ : جمعه 19 اسفند 1401 ساعت: 12:09

1)- چقد حرف میزنی! اینهمه انرژیو از کجا میاری؟راست میگفت. چقدر حرف میزدی. و چه خوب بود که اینهمه حرف میزدی. نمیدانم چقدر محو تماشای کلمه ای از کتاب بودم و فکرم به صدای تو گره خورده بود. حتی نمیدانستم چه میگفتی. تو فقط حرف بزن، آنقدر که تمام ذرات روحم پر شود از آهنگ صدایت. آنقدر که تمام دنیا بی معنی شود خط بکشی روی تمام اتفاقات گذشته و آینده و فقط تو بمانی و صدایت و گوش من که تشنه شنیدن زیباترین سمفونی تاریخ بشریت است.-گوشت با منه؟ دارم حرف میزنما!+ آره. بعدش چی شد؟ محمد چی گفت؟لبهایش می جنبید و نگاه گره خورده ام به خم و راست شدن ماهیچه های صورتش و گاهی برای تأیید سر تکان میدادم حرفهایش کش می آمد و کلمات کج و معوج از دهانش به طرف من پرت میشد و من سر تکان میدادم و صدای تو برای مغز من لالایی میگفت...حرف که میزنی، دلم میخواهد صدایت را بغل کند و زمان یخ بزند و صدایت با دلم پیوند بخورد و ندانم چگونه است که ذره ذره امواج صدایت بجای اکسیژن به تک تک سلولهای بدنم میرسد و زندگی میبخشد.- ... بعد نظر منو خواست. چی بگم بهش؟+بهش بگو...چه بگوید؟ اینکه محمد میخواهد زنش را طلاق دهد چه دخلی به من و تو دارد؟ محمد هرزه که میخواهد بخاطر میترا، شادی عزیز که چقدر التماسش کردیم تا به او جواب مثبت بدهد را کنار بگذارد و به زندگی حیوانی و پر از شهوتش برسد ارزش نظر دادن دارد؟یاد اولین باری که دیدمت می افتم. دخترکی ساده با آن صدای بهشتی جلوی من ایستاد و چشمان گرد و قهوه ایش در چشمان من ذل زد و تا وسط مغزم فرو رفت و آنقدر محو تماشایش بودم که حتی متوجه سوالش نشدم...2)آن روز پاییزی، همه چیز را بهم ریخت. اصلا قرار بود بروم کافه. میخواستم کتاب بخوانم. میخواستم زندگی کنم. پاییز بود و بدترین فصل برای این حادثه. بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 102 تاريخ : جمعه 19 اسفند 1401 ساعت: 12:09

مدتیست از همه چیز دورم. از خودم، از زندگی، از خانه ام، از گلدانم...مدتیست کاری نمیکنم، کتاب نمیخوانم، خانه را مرتب نمیکنم، گلم را گرد گیری نمیکنم...فرار میکنم. خسته ام و از همه لذتهایم، آرزو هایم، واقعیتهایم فرار میکنم.هرروز ساعت ۷ صبح بیدار میشوم و ۸ سر کار هستم، میگذرد و ۵ عصر میروم به سمت کافه، ساعت ۶ عصر تا ۹ کافه مشغول زندگی در فضای مجازی، بازی های گروهی اینترنتی، فرار از زندگی... ساعت ۱۰:۳۰ میرسم خانه و یک فنجان چای و خواب...پنجشنبه تا ۱۲ خواب و بعدش هم نمیدانم، اما قطعا به بطالت میگذرد. تنهایی بد دردیست. خوب نیست. دلم میخواهد کارهایی که در داستانهایم نوشتم را انجام دهم. گفته بودم وقتی بزرگ شوم، یک خانه میگیرم، تنها زندگی میکنم، گلدانم را فلان جا میگذارم، عصر ها در خانه ورزش میکنم، کتاب میخانم، ماهی هایم را غذا میدهم، پرنده میخرم و منتظر زمستان میشوم تا برف بیاید و فنجان شکلات داغم را بگیرم دستم و دانه های برف را نگاه کنم که از دل ابرها میرقصند تا پتوی سفید ننه سرما شوند روی زمین. پرنده ام را نوازش کنم و هایده گوش کنم.دلم میخواهد زندگی کنم.مدتیست هیجان زده ام. هروقت میروم شرکت هیجان دارم. چند روز پیش دلیلش را فهمیدم. اما نمیدانم مانند جرقه ای زیر باران زود گذر است و همچنان تاریکی خانه و زندگی ام ادامه خواهد داشت یا نور امیدیست برای آینده؟...بر میگردم، تعریف میکنم. دعا کنید دومی باشد. از تنهایی خسته شدم. بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 138 تاريخ : جمعه 23 ارديبهشت 1401 ساعت: 6:14

الان دو ماه و ده روز و حدود یک ساعته از نوشته قبلیم میگذره.  نمیدونم کرونا مقصره، من مقصرم، بقیه مقصرن که اینجوری شد. شایدم اصلا نقصیر کاری وجود نداشته. قرار بوده دوباره بعد از یک سال ببینم اون دو نف بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 162 تاريخ : جمعه 22 مرداد 1400 ساعت: 16:01

بیخوابی زده به سرم. ساعت ۳:۱۵ صبحه و من باید ۳ ساعت و ۴۵ دقیقه دیگه برم سر کار. هم خوابم نمیبره هم سردرد دارم و هم افکارم اونقدر پریشونه که فکر نکنم چیز درست حسابی بتونم بنویسم. قدم زدن را دوست داشت. بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 158 تاريخ : شنبه 4 بهمن 1399 ساعت: 18:11

خب، ثبت موقتا رو فعال کردم برای دل خودم. 

ساعت ۳:۵۰ صبح و سه ساعت وقت دارم بخوابم. که میدونم نمیشه

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 3:50  توسط mini blogger  | 
بلاگ کوچولوی تنهایی من...
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 170 تاريخ : شنبه 4 بهمن 1399 ساعت: 18:11

مدتیست فراموش کرده بودم. تقریبا اشخاص بین سالهای ۱۳۸۵ و ۱۳۸۷ را. البته شاید علتش خودشان بودند. شاید هم فاجعه سال ۸۸ و آثار روانی که بر آنها داشت. نمیدانم چه شد که دلم وبلاگ دانشگاه را خواست. با هزار بلاگ کوچولوی تنهایی من...ادامه مطلب
ما را در سایت بلاگ کوچولوی تنهایی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aminibl0g6 بازدید : 164 تاريخ : شنبه 4 بهمن 1399 ساعت: 18:11